شاعرى نزد امیر دزدها رفت و او را با اشعار خود ستود، امیر دزدها دستور داد، تا لباس او را از تنش بیرون آورند و او را برهنه از ده بیرون کنند، دستور امیر اجرا شد، شاعر بیچاره در سرماى زمستان با بدن برهنه ، از ده خارج شد، در این میان سگهاى ده به دنبال او مى رفتند، او مى خواست سنگى از زمین بردارد و آنها را از خود دور سازد، سنگى را دید که در زمین یخ زده بود، دست بر آن سنگ انداخت تا آن را از زمین بردارد، ولى آن سنگ بر اثر یخ زدگى ، از زمین کنده نمى شد، او از جدا کردن سنگ ، عاجز و ناتوان گشت و گفت : ((این مردم چقدر حرامزاده هستند، که سگ را براى آزار مردم رها کرده اند، و سنگ را در زمین بسته اند؟))
امیر دزدها، از دریچه اتاقش ، سخن (ناهنجار ) شاعر را شنید و خندید و گفت : ((اى حکیم ! از من چیزى بخواه تا به تو بدهم .))
شاعر گفت : ((من لباس خودم را مى خواهم ، رصینا من نوالک بالرحیل ((از عطاى تو به همین خشنودیم که ما را براى کوچ کردن از اینجا آزاد بگذارى .))
امیدوار بود آدمى به خیر کسان
|
مرا به خیر تو امید نیست ، شر مرسان
|
دل امیر دزدها به حال شاعر بینوا سوخت ، لباس او را به او باز گردانید، به علاوه روپوش پوستینى با چند درهم به او بخشید.
نوشته شده در سه شنبه 88/12/18ساعت
11:42 صبح توسط یوسف جون
نظرات ( ) |
|