سفارش تبلیغ
صبا ویژن


اخبار دنیای عشق

کنار آشنایی تو آشیانه میکنم
فضای آشیانه را پر از ترانه میکنم
بخاطر چه زنده ای؟ کسی سؤال میکند
و من برای زندگی تو را بهانه میکنم

نوشته شده در سه شنبه 89/4/8ساعت 8:38 عصر توسط یوسف جون نظرات ( ) | |

به پیش روی من تا چشم یاری میکند دریاست

چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست

در این ساحل که من افتاده ام خاموش

غمم دریا ، دلم تنهاست

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید


نوشته شده در شنبه 89/3/8ساعت 7:34 عصر توسط یوسف جون نظرات ( ) | |

نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
مثل آسمانی که امشب می بارد....
و اینک باران
بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم

نوشته شده در پنج شنبه 89/2/30ساعت 6:2 عصر توسط یوسف جون نظرات ( ) | |

خداحافظ تو ای بانوی شبهای غزل خوانی
خداحافظ به پایان آمد این دیدار پنهانی
بدون تو گمان کردی که می مانم
بدون من یقین دارم که می مانی...

تصاویر زیباسازی ، کد موسیقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نویسان ، تصاویر یاهو ، پیچک دات نت www.pichak.net


نوشته شده در پنج شنبه 89/2/30ساعت 5:28 عصر توسط یوسف جون نظرات ( ) | |

 پیرمردی حکایت کند که دختری خواسته بود و حجره به گل آراسته و به خلوت با او نشسته و دیده وو دل در او بسته و شبهای دراز نخفتی و بذله ها ولطیفه ها گفتی ، باشد که موانست پذیرد و وحشت نگیرد . از جمله می گفتم : بخت بلندت یار بود و چشم بخت بیدار که به صحبت پیری افتادی پخته  ،پرورده ، جهاندیده ، آرمیده ، گرم و سرد چشیده ، نیک و بد آزموده که حق صحبت می داند و شرط مودت بجای آورد ، مشفق و مهربان ، خوش طبع و شیرین زبان .

تا توانم دلت به دست آرم

 ور بیازاریم نیازارم

 ور چو طوطى ، شکر بود خورشت

 جان شیرین فداى پرورشت

 نه گرفتار آمدی به دست جوانی معجب ، خیره رای سرتیز ، سبک پای که هر دم هوسی پزد و هر لحظه رایی زند و هر شب جایی خسبد و هر روز یاری گیرد .

وفادارى مدار از بلبلان ، چشم

 که هر دم بر گلى دیگر سرایند

 خلاف پیران که به عقل و ادب زندگانی کنند نه بمقتضای جهل جوانی.

ز خود بهترى جوى و فرصت شمار

 که با چون خودى گم کنى روزگار

 گفت : چندین برین نمط بگفتم که گمان بردم که دلش برقید من آمد و صید من شد . ناگه نفسی سرد از سر درد برآورد و گفت : چندین سخن که بگفتی در ترازوی عقل من وزن آن سخن ندارد که وقتی شنیدم از قابله خویش که گفت : زن جوان را اگر تیری در پهلو نشیند ، به که پیری .

زن کز بر مرد، بى رضا برخیزد

 بس فتنه و جنگ از آن سرا برخیزد

 فی الجمله امکان موفقت نبود و به مفارقت انجامید . چون مدت عدت برآمد نکاحش بستند با جوانی تند و ترشروی ، تهیدست ، بدخوی ، جور و جفا می دید و رنج و عنا می کشید و شکر نعمت حق همچنان می گفت که الحمدلله که ازان عذاب برهیدم و بدین نعیم مقیم برسیدم .

با این همه جور و تندخویى

بارت بکشم که خوبرویى

 با تو مرا سوختن اندر عذاب

 به که شدن با دگرى در بهشت

 بوى پیاز از دهن خوبروى

 نغز  برآید که گل از دست زشت 


نوشته شده در شنبه 89/2/18ساعت 3:9 صبح توسط یوسف جون نظرات ( ) | |

نمیدانم پس از مرگم چه خواهم شد؛

نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت

ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد

گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش

و او یکریز و پی در پی دم گرم خودش را در گلویم سخت بفشارد

و خواب دیدگان خفته را آزرده تر سازد

بدین سان بشکند دائم:

سکوت مرگ بارم را


نوشته شده در شنبه 89/1/28ساعت 4:36 عصر توسط یوسف جون نظرات ( ) | |

خدا حافظ همین حالا،همین حالا که من تنهام

خداحافظ به شرطی که بفهمی تر شده چشمام

خداحافظ کمی غمگین،به یاد اون همه تردید

به یاد آسمونی که منو از چشم تو می دید

اگه گفتم خداحافظ، نه اینکه رفتنت ساده است

نه اینکه می شه باور کرد دوباره آخر جاده است

خداحافظ واسه اینکه نبندی دل به رویاها

بدونی بی تو و با تو همینه رسم این دنیا...


نوشته شده در شنبه 89/1/7ساعت 9:58 عصر توسط یوسف جون نظرات ( ) | |

اسکندر هنگامى که خود را در آستانه مرگ دید، بطلمیوس بن اذینه را که فرمانده سپاهیان او بود به زمامدارى بعد از خود برگزید و به او وصیت کرد که تابوت مرا به اسکندریه نزد مادرم حمل کنید و به مادرم بگوئید که مجلس عزاى مرا به این ترتیب تشکیل بدهد.
سفره طعام بگستراند و همه مردم کشور را به آن دعوت نماید و اعلام کند که همگان دعوتش را بپذیرند، مگر کسى که عزیز و دوستى را از دست داده باشد، در آن مجلس شرکت نکند، تا شرکت کنندگان در عزاى اسکندر با خوشحالى بدون خاطره تلخ وارد مجلس گردند و ایجاد خوشحالى کنند تا مجلس عزاى اسکندر مانند مجلس عزاى دیگران با حزن و غم تواءم نباشد.
وقتى که خبر مرگ و وصیت او به مادرش رسید و تابوت اسکندر را در کنار مادرش گذاشتند، مادرش نگاهى به جنازه فرزندش افکند و سپس گفت :
((اى کسى که ملک و حکومتت ، اقطار عالم را گرفته و همه پادشاهان بناچار در برابر عظمت تو تعظیم مى کردند، ترا چه شده است که امروز در خوابى و بیدار نمى شوى ؟ و در سکوت فرورفته اى و سخن نمى گوئى ؟))
سپس مطابق وصیت فرزندش اسکندر، به همه مردم کشور، اعلام کرد که در مراسم عزا و اطعام شرکت کنند، به شرط اینکه شرکت کنندگان ، به مصیبت مرگ دوست و عزیزى گرفتار نشده باشند، او ساعتها در انتظار نشست ولى هیچ کسى دعوت او را اجابت نکرد، از خدمتگذاران مجلس از علت این امر جویا شد.
در پاسخ گفتند: تو خود آنها را از اجابت دعوتت منع کردى .
گفت : چطور؟
گفتند: تو امر کردى که همه دعوت ترا اجابت کنند، به شرط آنکه ((کسى که عزیز و محبوبى را از دست داده جزء دعوت شدگان نباشد)) و در میان اینهمه مردم کسى نیست که داراى این شرط باشد.
وقتى که مادر اسکندر این مطلب را شنید به اصل ماجرا پى برد و گفت : فرزندم با بهترین راه تسلیت مرا تسلى خاطر داد.


نوشته شده در جمعه 88/12/21ساعت 1:1 عصر توسط یوسف جون نظرات ( ) | |

شاعرى نزد امیر دزدها رفت و او را با اشعار خود ستود، امیر دزدها دستور داد، تا لباس او را از تنش بیرون آورند و او را برهنه از ده بیرون کنند، دستور امیر اجرا شد، شاعر بیچاره در سرماى زمستان با بدن برهنه ، از ده خارج شد، در این میان سگهاى ده به دنبال او مى رفتند، او مى خواست سنگى از زمین بردارد و آنها را از خود دور سازد، سنگى را دید که در زمین یخ زده بود، دست بر آن سنگ انداخت تا آن را از زمین بردارد، ولى آن سنگ بر اثر یخ زدگى ، از زمین کنده نمى شد، او از جدا کردن سنگ ، عاجز و ناتوان گشت و گفت : ((این مردم چقدر حرامزاده هستند، که سگ را براى آزار مردم رها کرده اند، و سنگ را در زمین بسته اند؟))
امیر دزدها، از دریچه اتاقش ، سخن (ناهنجار ) شاعر را شنید و خندید و گفت : ((اى حکیم ! از من چیزى بخواه تا به تو بدهم .))
شاعر گفت : ((من لباس خودم را مى خواهم ، رصینا من نوالک بالرحیل ((از عطاى تو به همین خشنودیم که ما را براى کوچ کردن از اینجا آزاد بگذارى .))

امیدوار بود آدمى به خیر کسان
مرا به خیر تو امید نیست ، شر مرسان

دل امیر دزدها به حال شاعر بینوا سوخت ، لباس او را به او باز گردانید، به علاوه روپوش پوستینى با چند درهم به او بخشید.


نوشته شده در سه شنبه 88/12/18ساعت 11:42 صبح توسط یوسف جون نظرات ( ) | |

پادشاهى با نوکرش در کشتى نشست تا سفر کند، از آنجا که آن نوکر نخستین بار بود که دریا را مى دید و تا آن وقت رنجهاى دریانوردى را ندیده بود، از ترس به گریه و زارى و لرزه افتاد و بى تابى کرد، هرچه او را دلدارى دادند آرام نگرفت ، ناآرامى او باعث شد که آسایش شاه را بر هم زد، اطرافیان شاه در فکر چاره جویى بودند، تا اینکه حکیمى به شاه گفت : ((اگر فرمان دهى من او را به طریقى آرام و خاموش مى کنم .))
شاه گفت : اگر چنین کنى نهایت لطف را به من نموده اى . حکیم گفت : فرمان بده نوکر را به دریا بیندازند. شاه چنین فرمانى را صادر کرد. او را به دریا افکندند. او پس از چندبار غوطه خوردن در دریا فریاد مى زد مرا کمک کنید! مرا نجات دهید! سرانجام مو سرش را گرفتند و به داخل کشتى کشیدند. او در گوشه اى از کشتى خاموش نشست و دیگر چیزى نگفت .
شاه از این دستور حکیم تعجب کرد و از او پرسید: ((حکمت این کار چه بود که موجب آرامش غلام گردید؟ ))
حکیم جواب داد:
((او اول رنج غرق شدن را نچشیده بود و قدر سلامت کشتى را نمى دانست ، همچنین قدر عافیت را آن کس داند که قبلا گرفتار مصیبت گردد.))

اى پسر سیر ترا نان جوین خوش ننماند
معشوق منست آنکه به نزدیک تو زشت است
حوران بهشتى را دوزخ بود اعراف
از دوزخیان پرس که اعراف بهشت است
فرق است میان آنکه یارش در بر
با آنکه دو چشم انتظارش بر در

 


نوشته شده در سه شنبه 88/12/18ساعت 11:31 صبح توسط یوسف جون نظرات ( ) | |

<      1   2   3   4      >

پیچک دات نت قالب جدید وبلاگ

کدهای جاوا وبلاگ




کدهای جاوا وبلاگ




انواع کـد های جدید جاوا تغیــیر شکل موس